ماجرای نبش قبر شهیده انقلاب رضوان مرادی
مراسم بزرگداشت رضوان را در مسجد جامع برگزار کردیم.
صبح آن روز مدیر و تعدادی از معلمهایش گفتند: «باید بروید و شکایت کنید، تا خون رضوان پایمال نشود.»
گفتم: «من فقط چند روز است که از زندان آزاد شدهام و از شکنجه رها.»
با این حال حرفشان را منطقی دانستم و رفتم با یکی از افسران دادگاه موضوع را در میان گذاشتم.
گفت: «آن دختری که دیروز روبروی بیمارستان کشته شد دختر تو بود؟»
جواب دادم: «بله»
گفت: «دو راه داری. یا باید اقرار کنی و بنویسی که زیر دست و پای مردم جان خود را از دست داده است، یا برای اطمینان از صحت گفتههایت اجازۀ نبش قبر بدهی.»
گفتم: «نبش قبر مگر حرام نیست؟!»
چارهای نبود. رفتم فرمانداری. قرار شد کمیسیون پزشکی تشکیل شود. از طرف دادگاه چهار پزشک و از جانب من دکتر روشنایی انتخاب شد. طبق قرار صبح روز بعد نبش قبر صورت گرفت. عجیب عذابی افتاده بود به جانم. من بودم و دنیایی پرآشوب از جنس ترس و واهمه و... . اما هر چه بود، از حقانیت شهادت دخترم ارزشمندتر نبود.
نبش قبر صورت گرفت و من دوباره، آن هم تنها پس از48 ساعت پیکر رضوانم را دیدم. دیدن دوبارهاش احساساتم را به بازی گرفت. اشک گونههایم را خیس کرد و قلبم بنا کرد به تند تپیدن، و نگاهم...!
کاش نگاهم خاموش میشد و من شاهد این صحنه نمیشدم. او را خواباندند روی برانکارد. دکترها و رئیس ساواک دورش حلقه زدند. پیشانی رضوانِ من و جای زخم عمیق گلوله، شده بود جولانگاه نگاه تیز آنان. میخواستند از صحت موضوع مطمئن شوند و نوع گلولۀ اسلحه را تشخیص دهند. وقتی نوک خودکار یکیشان در حفرۀ زخم فرو رفت، دلم آتش گرفت و حالم دگرگون شد.
در این حین دکتر روشنایی مشغول نوشتن مطالبی در خصوص این واقعه بود.
به خلعت رضوان که از خون او رنگ گرفته بود، خیره شدم و در دل گفتم که نمیگذارم خونت پایمال شود. پس از عکسبرداری، دوباره پیکرش را منتقل کردند به غسالخانه و در خلعت نو جای دادند. جمعیت رفته رفته به مزار راه یافت و با شعار کوبندۀ مرگ بر شاه دوباره رضوان را به آغوش خاک سپردیم.
|