عنوان خاطره: حضور خدا را در جبههها ميبينم
در حالي اين مکتوب را مينويسم که شهادت را با چشم خويش ميبينم. بر من مسلّم است که اين سفر آخرين سفرم خواهد بود. من حضور خدا را در جبههها ميبينم، زيرا امدادهاي غيبي او را به وضوح ديدهام.
آخرين خواستۀ من از خداوند شهادت در راهش بود که فکر ميکنم اين نعمت را به من عطا خواهد کرد؛ زيرا مانند هميشه قلبم گواهي ميدهد خدايي که هميشه ياريام کرده اين بار نيز نعمتش را از من دريغ نخواهد [کرد] و به زودي به آرزويم خواهم رسيد.
برگرفته از آخرین نامۀ شهید
عنوان خاطره: نداي شهادت
آخرين باري که (شهيد) حاجاميني میخواست به جبهه اعزام شود، روحيۀ ديگري داشت. حالات و رفتارهاي معنوی او محسوستر شده بود. دنیا در پیش چشمانش زبونتر از قبل شده بود. گویا در حال فرار از آن بود.
او تقريباً از تمامي اقوام و آشنايان خداحافظي کرد و حلاليت طلبيد و سفارش ما را به اقوام کرد. آن قدر اين کارها را با عجله انجام داد و براي رفتن شتاب نمود که با دوچرخه به زمين خورد و دستش به شدت مجروح شد؛ زمانی تعلل نکرد و بدون اینکه برای پانسمان دستش اقدام کند، سريع و عاشقانه به جبهه شتافت. گويا نداي پيک شهادت را ميشنيد.
به نقل از همسر شهید
عنوان خاطره: آمبولانس سوخته
خورشيد آرام آرام راهش را به سمت مغرب کج ميکرد. قرار بود شب، مرحلۀ دوم عمليات را شروع کنيم. صبح که از راه رسيد، با اينکه در جاي جاي منطقه دشمن کمين کرده بود، يکي يکي مواضع آنها را تصرف کرديم. پشت تپهها، بين دو نيرو يک جادۀ خاکي بود که چند آمبولانس مجروحان را از آنجا عبور ميداد. يکي از آمبولانسها که تعدادي زخمي داشت بدون توجه به آتش دشمن به سرعت در حال عبور بود. دشمن آمبولانس را در ديد خود داشت و به يک باره با تمام سلاحهایش آتش کرد. آمبولانس توقف کرد؛ اما دشمن آتش خود را قطع نکرد. به ناگاه آمبولانش آتش گرفت و صداي داد و فرياد بود که به گوش ميرسيد.
ما پشت تپه مستقر بوديم و هيچ کاري از دستمان بر نميآمد. چند تن از رزمندگان براي کمک شتافتند؛ اما به شهادت رسيدند. همراه با دود، باد بوي کباب شدن بچهها را هم با خود به سمتمان ميآورد و اشک بود که از چشممان سرازير ميشد.
شب با تمام نيروها با يک يورش به دل دشمن تاخته و مواضع را تصرف کرده و روي ارتفاعات مستقر شديم. موقع برگشت به عقب با يکي از برادران کنار آمبولانس سوخته رسيديم و با صحنهاي بسيار دردآور روبهرو شديم.
حدود ده، پانزده نفر روي هم سوخته بودند و اسکلتشان کف آمبولانس يا اطراف افتاده بود.
به نقل از شهید
عنوان خاطره: قصاص
رزمهاي شبانۀ سنگيني که به خوبي با شب عمليات قابل مقايسه بود، تدارک ميديد و همه را در آن شرکت ميداد. ضرورت آموزش و آمادگي نيروها جهت شرکت در عمليات بر همه بديهي بود و او با افراد قاصر به شدت برخورد ميکرد.
شب قبل از عمليات همه گردان را جمع کرد و گفت: «از همۀ عزيزاني که در طي اين آموزشها و رزمهاي شبانه اذيت و دچار درد و سختي شدند، عاجزانه ميخواهم يا مرا ببخشند، يا اينکه بيايند و قصاص کنند. من آمادۀ قصاص هستم.»
آن چنان اين کلمات را با خلوص ادا ميکرد که تمامي نيروها به گريه افتادند.
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: صلابت
در عمليات محرّم گردان ما به فرماندهي (شهيد) حاجاميني چند مرحله در عمليات شرکت کرده، تعدادي شهيد و مجروح داده بود. بچهها خسته از عملياتهاي مکرر بودند که يک مأموريت ديگر به گردان ما محول شد. (شهيد) حاج اميني به من گفت: «برو بچهها را آماده کن، امشب عمليات داريم.»
گفتم: «من که نميروم.» البته چون وضعيت گردان را ميدانستم اين حرف را زدم. چنان نگاهي به من انداخت که از هر پرخاش و تنبيهي براي من که دوست صميمياش بودم بدتر بود. سريع خود را جمع و جور کرده و گفتم: «چشم همين الان ميروم.»
خود او نيز سلاح به دست همراهم آمد و گفت: «برادران زود آماده شوند ميخواهيم برويم عمليات!»
بدون هيچ مخالفتي همۀ بچهها عليرغم خستگي زياد به دنبالش راه افتادند.
به نقل از همرزم شهید