منتخب وصیتنامه شهید والامقام مصطفی تقیجراح
آري اكنون در زماني واقع شدهايم كه خداوند تعالي بر ما منت گذارده كه توسط رهبري پيامبرگونه امام امت، ایران اسلامي و اين امت به پا خواستنه كه پس از 1400 سال داشت از بين ميرفت و سلاطين و طاغوتيان و غارتگران هر كدام داشتند به نحوي از انحاء به اسلام ضربه ميزدند و قوانين را به سود خود پياده ميكردند و مردم را چنان در تنگنا گذاشته بودند كه به جز تعدادي مجاهد و از جان گذشته، قدرت و توان دادخواهي نداشتند و نمونه بارز آن دوران سیاه زمان رضا خان و فرزند نا خلفش بود كه بر سر امام و امت چهها كه نكردند.
اميد است كه خداوند تعالي لطفي كند كه اگر لياقت شهادت دارم، كه چنين نيست، نصيبم كند و اگر بنا است باشیم، که خدا نکند، موت مرا شهادت در راهش قرار دهد يا اين كه چنان توفيقي بدهد كه ادامه دهندهی راه شهدای عزيز و شهداي زنده (جانبازان) باشم.
در آخر گرچه من نتوانستم در اين مدت عمر زياد كار مثبتي انجام دهم و خداوند متعال را از خود خوشنود كنم، اميد است كه خداوند از لطف و كرمش مرا ببخشد. اگر لياقت شهادت دارم، شهادت را نصيبم كند و مرگ مرا شهادت در راهش قرار دهد، انشاءالله و اميد است كه پدر و مادرم كه من نتوانستم حق آنها را ادا كنم، به آنها بياحترامي كردم و قدر آنها را ندانستم، مرا ببخشند و راضي باشند.
همسرم، اميدوارم كه زينبوار زندگي كنی و فرزندانم را آن طور كه شايسته است و اسلام و قرآن دستور ميدهد تربيت كنی كه انشاءالله باعث سرفرازي پدر و مادر خود باشند.
زندگینامه سردار شهید مصطفی تقیجراح
فرمانده گروه توپخانۀ 61 محرّم خراسان
از همان ابتدای زندگیاش سختکوش بود، هم درس میخواند و هم نجاری میکرد. سال 1352 از هنرستان آپادانا در رشتۀ نقشهکشی ساختمان، دیپلمش را گرفت. به ورزش علاقه داشت، به خصوص فنون رزمی. برای انجام خدمت سربازی به اسلامآباد غرب اعزام شد و تمام دو سال خدمتش را در یگان توپخانۀ ارتش گذراند.
سـال 1357 هـمـگـام با مـبارزات مـردمـی، مصطـفی عـضـو یکی از گـروههای مخـفی و فعال زیرزمیـنی بود كه با علما و روحانـیان خط امام، مرتبط بودند و برنامههای فرهنگی، مبارزاتی و انقلابی نجفآباد را اجرا میکردند. با دوستانش تحرکات مردمی را سازماندهی نمودند، اسلحه، مهمات و مواد منفجره فراهم کردند، حتی ساواک آنها را تحت کنترل قرار داد؛ اما موفق به دستگیری آنان نشد.
انقلاب پیروز شد و مصطفی از دهم دی ماه 1358 به نیروهای جهادسازندگی پیوست. با توجه به رشتۀ تحصیلیاش، در روستاهای اطراف نجفآباد خدمت به محرومان را آغاز کرد. با بر پایی غائلۀ خلق عرب در خوزستان، او که آموزش نظامی دیده بود و با فنون رزمی آشنایی داشت، همراه تعدادی از برادران کمیتۀ انقلاب اسلامی داوطلبانه به جنوب رفت. سپس به غرب کشور شتافت و در سرکوبی آشوبهای اشرار ضد انقلاب در کردستان نقشی فعال ایفا کرد.
سال 1359 بعد از سپری کردن دورۀ یک ماهۀ نظامی در پادگان شهرضا، از طریق جهادسازندگی عازم اهواز شد.
آغاز شکوفایی مصطفی، زمانی بود که با دوستانش در پایگاه گلف اهواز به نیروهای نامنظم شهید چمران و گروه شهید علمالهدی پیوست و کار خود را در یک واحد خمپارهانداز آغاز کرد. عراقیها که قصد رسیدن به اهواز را داشتند، توسط نیروهای تحت فرمان شهید چمران شبانه تا روستا و پادگان حمیدیه عقب رانده شدند. مصطفی در این عملیات چریکی مجروح شد و از حلقۀ محاصرۀ نیروهای عراقی به طور معجزهآسایی نجات یافت و بعد از سه ماه بهبودی به جبههها بازگشت. از گروه علمالهدی تنها خاطرهشان در هویزه جا ماند. این بار مصطفی به سوسنگرد رفت و باز مجروح شد.
در عملیات فتح بستان، واحدهای خمپارهاندازِ تحت مسئولیتش را به کار گرفت و با پشتیبانی آتش در تصرف جادۀ سوسنگرد بستان، نهر سابله و پل سابله و همچنین دفع پاتکهای دشمن در منطقه نقش مؤثری داشت. عملیاتهای آزادی سوسـنگرد، طریقالقــدس، فتـحالمبـین، الیبیتالمقدس، رمضان، مسلمبنعقیل، محرّم، والفجر مقدماتی، والفجر 1، خیبر، بدر و والفجر8 از عملیاتهایی بودند که با مسئولیتهای مختلف در آن حضوری فعال داشت. حین عملیات طریقالقدس در رستۀ ادوات بود و بعد از آن در یگانهای توپخانه. استعداد و تواناییهای مصطفی به سرعت برای فرماندهان شناخته شد. او یکی از بنیانگذاران توپخانۀ سپاه بود و در عملیات مسلمبنعقیل با هدایت توپخانهاش در جبهۀ سومار، در پیروزی این عملیات نقش زیادی داشت.
از اسفند 1362، مصطفی فرماندهی یگان 61 محرّم را برعهده گرفت. در عملیات خیبر از ناحیۀ سینه مجروح شد. سپاه فقط دو گروه توپخانه داشت که فرماندهی یکی از آنها به عهدۀ مصطفی بود. آتش گروه توپخانۀ تحت امرش در هر عملیات نقش تأثیرگذاری داشت.
سال 1364 با تعدادی از فرماندهان سپاه، برای استفاده از تجربیات جنگی و بازدید از صنایع نظامی کرۀ شمالی به این کشور سفر کرد. پس از بازگشت از همین سفر، فرماندهی توپخانۀ قرارگاه نجف را برعهده گرفت.
قبل از عملیات بدر، برای فریب دشمن مأمور شد تا مواضعی در مناطق مختلف ایجاد كرده و شبانه اقدام به ستونكشی ادوات توپخانه كند. در عملیات والفجر8 گروه توپخانۀ 61 محرّم از یگانهای عمدۀ پشتیبانی آتش، در منطقۀ عمل قرارگاه نجف بود که بسیار خوب عمل کرد. او از طراحان اجرای آتش توپخانه در عملیات والفجر8 در فاو بود.
روشن کردن آسمان بصره با گلولههای 130 مم و نشان دادن تواناییهای آتش توپخانۀ ایران در مقابله به مثل و جواب به شرارتهای دشمن در هدف قرار دادن شهرها، یکی از کارهای نادر و از ابتکارات حاج مصطفی بود.
با اینکه فرمانده توپخانه بود خود در زیر آتش دشمن، بالای دکل میرفت و دیدهبانی میکرد. گاهی ناشناس به خط مقدم سر میزد، میگفت: «به محضر با صفا و پُر عشق بچههای خط مقّدم نیازمندم.»
پس از فتح فاو و تثبیت مواضع نیروهای خودی، حاج مصطفی از خط مقّدم آمد به سنگر فرماندهی در کنار اروند، سَری به دوستانش زد. بعد از ادای نماز مغرب و عشا، عکس شهیدان توپخانۀ روی دیوار سنگر، توجهاش را جلب کرد. رفت جلو نگاهشان کرد و اشک ریخت. سوار وانت تویوتا شد و از جادۀ خسروآباد به سوی آبادان حركت كرد. چند دقیقۀ بعد بیسیم خبر داد که ماشین وی را با گلولۀ توپ زدند که بر اثر اصابت ترکش به پاها و بدنش، به امام حسین(ع) سلام داد و به شهادت رسید.
عنوان خاطره: پیدایی پنهان
گمنام بود، با لباس خاکی سادهاش، با تواضع در بین بچهها رفت و آمد میکرد. کمتر کسی بود که از کار و مسئولیت او اطلاعی داشته باشد. قبل از عملیات بدر، یک روز از پشت بلندگو پایگاه شهید مدنی، برای کاری نام مرا صدا کردند. به درب دژبانی رفتم. شهید تقیحراج را آنجا دیدم که منتظر ایستاده بود. با تعجب از او پرسیدم: «چرا شما داخل نرفتید؟» گفت: «دژبانی کارت شناسایی میخواست؛ ولی من نمیخواستم که شناسایی شوم.»
همان هنگام مأمور دژبانی گفت که شما میتوانید ایشان را با مسئولیت خود به داخل ببری. در آن زمان مصطفی فرماندهی توبخانه را به عهده داشت و همة ما تحت فرمان ایشان خدمت میکردیم.
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: آرامشی پر التهاب
عشق به جبهه در وجودش نمایان بود، انگار تار و پودش را با شور و شوق خدمت بافته بودند. وقتی خبر شهادت شوهر خواهرش را شنیدیم، خیلی متأثر شدیم، از طرفی هم نمیدانستیم چطور این خبر را به مصطفی بدهیم. در دلمان غوغایی بود. پس از کلنجار رفتن با خود، سرانجام او را با خبر کردیم. آنجا بود که تازه فهمیدم از ماجرا مطلّع است. وقتی از او خواستیم که در مراسم خاکسپاری شرکت کند، در کمال آرامش و متانت، با لبخند گفت: «اگر قرار باشد برای تشییع پیکر پاک هر کدام از شهدای فامیل بروم، هیچ وقت نباید در جبهه باشم.» میدانستم در دلش التهابی وصفناشدنی بر پاست.
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: لباس ساده بسیج
عملیات والفجر مقّدماتی بود. من مسئول حمام بودم، مصطفی کنارم آمد و گفت: «امروز آمدهام تا به شما سری بزنم.» از دیدنش خیلی خوشحال شدم. همیشه برایم همچون برادری دلسوز و مهربان بود. شروع کردیم به گپ زدن با هم. میگفت: «چند روزی است که مسئلهای فکر مرا مشغول کرده است.» ظاهراً پیشنهاد شده بود که به ستاد کربلا برود. با وجود آشنایی که با ساز و کار جنگ داشتم، گفتم: «به نظر من خیلی هم خوب است. میتوانی آنجا به عنوان مسئول خدمت کنی.» همان لحظه بود که دیدم چهرهاش درهم رفت. با ناراحتی گفت که من از اول قسم خوردهام و از خدا هم خواستهام که تا زمان حیات، یک بسیجی باشم و لباس ساده بسیجی را از تن بیرون نکنم. با وجود علاقهای که به سپاه داشت، هرگز به دنبال پست و مقام نبود. در آن لحظات انگار در مقابلم روح بزرگی را میدیدم که دنیا در مقابلش ذرهای بیش نبود. او رضایت خدا را در خدمت بیشتر به مردم جستجو میکرد.
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: لحظهی رفتن
سرش را از شیشهی ماشین بیرون آورد و گفت: «حسینجان! من دارم میرَم اهواز، خونه یه سری بزنم، شما کاری نداری؟!»
حسین دستش را به بالای در چسباند و پیشانیاش را گذاشت روی دستش، بعد چشم دوخت به لبهای خشکیدهی او و گفت: «بالاخره از فاو دل کَندی؟!»
مصطفی خندهی کوچکی گوشهی لب نشاند و گفت: «به تکتک آتیشبارا سر زدهام، به بچّهها هم سفارش کردهام، حواست به کارها باشه، من اگه خدا بخواد، میخوام برَم نجفآباد، به بچّهها قول دادهام برا مراسم چهلم بِریم.»
حسین خودش را کمی کنار کشید و گفت: «حاجی یه لحظه بیا پایین!» حاج مصطفی گفت: «چی شده؟»
حسین سرش را به سمت سنگر چرخاند، پسر جوانی مشغول پوشیدن پوتینهایش بود، حسین دستش را گوشهی دهانش چسباند و با صدای بلند گفت: «آقا مهدی! آقا مهدی، بیا اینجا!»
بعد هم سرش را برگرداند و چشم دوخت به مصطفی، سر تا پای تنش را خستگی فرا گرفته بود. حسین بازوی مصطفی را آرام گرفت و گفت: «برو بشین اون طرف! آقا مهدی تو را میرسونه خونه.»
مصطفی لبخندی زد و گفت: «اتّفاقاً خودم هم توي این فکر بودم.» بعد دستش را دراز کرد و گفت: «خوب! حسینجان با من کاری نداری؟!»
حسین دست او را در دست گرفت و گفت: «نه برو به سلامت!»
مهدی سوییچ را چرخاند. ماشین بعد از صدای کوتاهی خاموش شد، دوباره استارت زد، این بار ماشین با صدای خشنی روشن شد و به راه افتاد. مصطفی دستش را تا کنار ابرو بالا آورد. حسین لبخند زد و گفت: «سلام برسون حاجی!» ماشین آرام از حسین دور شد و لبخند خستهی مصطفی در آینهی چشم حسین جا ماند.
لحظهای بعد تنها سکوت بود و صدای سخت چرخهای ماشین. مهدی سرش را به طرف حاج مصطفی چرخاند، چشمهایش را دوخته بود به آسمان و نگاهش پُر بود از التماس. مهدی سکوت را شکست و آرام گفت: «حاجی شنیدم میخواهید بِرين مراسم، از اقوامند، نه؟!»
حاج مصطفی چشمهایش را بست، آهی کشید و گفت: «مراسم پسر خالمه، یک ماه پیش، مثل خیلی از دوستای دیگهام پَر کشید و رفت.»
مهدی دوباره سکوت کرد و تنها صدای ریگهایی که از زیر چرخ خودشان را بیرون میکشیدند، فضای کوچک ماشین را پُر کرد. هرازگاهی هم صدای شلیک گلولهی توپی از دور شنیده میشد.
ماشین همینطور جلو میرفت. مهدی دنده را عوض کرد و کمی سرعت گرفت. چند متر جلوتر تابلوی آشنایی خودنمایی کرد که روی آن نوشته شده بود: «خسرو آباد»، ماشین سریع از کنار تابلو عبور کرد. حاج مصطفی مفاتیح کوچکش را از پشت شیشه برداشت. بسمالله گفت و انگشت اشاره را بین برگهای آن حرکت داد و شروع به خواندن کرد، «اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا ابا عَبدالله... »
مهدی دست دراز کرد و آینه را به راست چرخاند، چشمهای حاجی در قاب آینه میدرخشید. کاسهی چشمش پُر بود از باران نیاز، گاهی هم دستش را بالا میآورد و میکشید روی گونههای کبودش. صدای آشنایش آرام بود و آرامش بخش. مهدی چشمهایش را از آینه گرفت و دریچهی قلبش را گشود. حالا دیگر جز صدای حاجی هیچ چیز نمیشنید. تنها زمزمههای «یا ابا عبدالله» بود که در گوش نخلهای خسته میپیچید. به آسمان نگاه کرد. خورشید به سختی از پشت کوه پایین میرفت، صدای تلخ توپها پُررنگتر میشد، امّا زمزمهی حاج مصطفی رنگ دیگری داشت. «اللّهُمَ اجعَل مَحیایَ مَحیا محمّد وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد». قطرههای شفاف اشک از گوشهی چشم او آهسته و با کمی مکث پایین میریخت. تکانهای ماشین آرام بود و چرخها آهسته میچرخید.
مهدی با خود گفت، تا حالا حاجی را اینطور ندیده بودم. وقتی بچّهها شهید میشدند، آرام بود؛ میگفت: انشاءَالله ما هم عاقبت به خیر بشیم، امّا این دفعه مثل این که پسر خالهاش... .
صدای بلند گلولهی توپ افکار مهدی را از هم پاشید. با دستپاچگی پایش را روی ترمز گذاشت. محکم فشار داد. ماشین با شدت از حرکت ایستاد. مهدی دستش را به فرمان چسباند. گفت: «یا امام حسین»! پیشانیاش محکم به استخوانهای سخت پشت دستش خورد.
لحظهای بعد، مهدی آرام سرش را بالا آورد. ماشین در هالهای از گرد و غبار گم شده بود. هیچ چیز دیده نمیشد. شیشهی ماشین از گوشهی سمت راست سوراخ شده و ترکهای باریک آن تا وسط کشیده شده بود. مهدی همانطور که خیره به بیرون نگاه میکرد، گفت: «حاجی شما طوریتون نشد!؟ امّا صدایی نشنید. سرش را به راست چرخاند. مژههای حاجی از غبار سفید شده بود. انگار صورتش آرام بود. انگار فرصت خوبی پیدا کرده بود برای خوابیدن. مهدی دستش را دراز کرد. بازوی او را محکم گرفت و چند بار تکان داد: «حاجی حاجی، حالت خوبه؟!»
امّا لبهای حاج مصطفی از هم باز نشد. مهدی نگاهش را به پایین کشاند. مفاتیح هنوز در دستش بود و زانوهایش غرق در خون شده بود!
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: فقط بیست دقیقه
لیوان را دراز کرد به طرفش و گفت: «بیا مجید آقا این چایی رو بخور تا خستگیات در بره!»
مجید لیوان را گرفت و گفت: «من که خسته نیستم آقا ماشاالله، همهی کارا، روي دوش حاج مصطفی است.» ماشاالله قندان را از گوشهی سنگر برداشت و گفت: «راستی گفتی حاج مصطفی، الآن کجاست؟ من امروز ندیدیمش.» مجید دستش را به طرف قندان برد و گفت: «توي چادرِ رو به رویی خوابیده، تمام شب قبل رو بیدار مونده بود. از صبح تا حالا هم که رفته فاو و به همه آتیشبارا سر زده. سراغ یکیک بچّهها رفته. دیگه نایی براش نمونده.»
ماشاالله سرش را تکان داد و گفت: «امان از دست این مَرد. یه ذره به خودش استراحت نمیده. از وقتی فاو شیميایی شده، رنگش زرد و بیروح شده و چشماش به زور باز میمونند.»
ماشاالله تسبیح سیاه رنگی را که روی پتوی کنار دیوار افتاده بود برداشت و گفت: «دو هفته پیش بهم پیغام دادند که برم آبادان پیشش. رفتم تا نزدیکیای فاو، اونجا نبود، خواستم برم فاو که پیغام داد اونجا شیمیایی شده. گفت اینجا نیا! منتظر بمون، مییام پیشت. وقتی اومد سراغم دیدم ماشین باهاش نیست، از دور که مییومد خستگی از تنش میبارید، گردنش سیاه شده بود، اوّل نشناختمش، اومد پیشم و گفت: عابدی نسب ماشینتو بهم بده! گفتم: حاجی این سوّمین ماشینه که از من میخوای، پس ماشین قبلی چی شد؟! با صدای خستهای گفت: ماشین رو زدند، یکی دیگه میخوام! گفتم: باشه، یه ماشین دیگه تو انبار هست براتون مییارم. دستم رو گرفت و گفت: نه! ماشین نو نمیخوام. با التماس بهش گفتم: آخه برادر من، این حق توئه، همهی فرماندهها میتونند برا خودشون یه ماشین داشته باشن. امّا گوشش به این حرفها بدهکار نبود، بازوی من رو محکم گرفت و گفت: ببین برادر، نمیخوام از انبار ماشین نو برام بیاری! خلاصه از ما اصرار و از اون انکار. بالاخره بهش گفتم: ماشین کهنه نداریم، شما هم که اون طرف به این ماشین احتیاج دارید، تا این که با اصرار زیاد قبول کرد.»
مجید نگاهی به بیرون انداخت و گفت: «ماشاالله نگاه کن ببین این حاج مصطفی نیست، اونجا ایستاده؟!»
ماشاالله سرش را كمي به عقب چرخاند و گفت: «کجا، کجا رو میگی؟!»
مجيد دستش را جلو دراز کرد و گفت: «اونجا رو میگم بابا، همون که کنار تانکر آب وايساده!» ماشاالله از جا بلند شد و گفت: «آره خودشه، مثل اینکه میخواد وضو بگیره.» بعد به آسمان نگاه کرد و گفت: «وقت نماز ظهره، بیا بریم! حالا حاجی میایسته به نماز!»
مجيد دستش را به زانو گرفت و از جا بلند شد، بعد نگاهی به ماشاالله انداخت و گفت: «میبینی، فقط بیست دقیقه خوابیده، موقع نماز که میشه دیگه خواب براش معنایی نداره، چند روزم که نخوابیده باشه برا نماز از خواب بیدار میشه.»
به نقل از همرزمان شهید