زندگیمان سخت میگذشت؛ اما پر بود از صمیمیت و محبت. همه مثل حلقه زنجیر، دست به دست همدیگر داده بودیم تا در برابر طوفان حوادث مقاوم باشیم و نستوده. و ماندیم، پر صلابت و سر بلند. از کودکی طعم تلخ یتیمی را چشیده بودیم، ولی کمر خم نکردیم و لب به شکوه و ناشکری نگشودیم. اصلاًً واژهای به نام گلایه در فرهنگ لغت جایی نداشت. مادرمان طوری پرورشمان داده بود، تا در هر شرایط تلاش را جایگزین غر زدن کنیم و همواره پویا باشیم و فعال. از همان کودکی، من و حسن که فقط دو سال اختلاف سنی داشتیم، سوار بر ترک دوچرخه رکاب زنان میرفتیم برای کار. آن هم پیشه سخت بنایی، که برای دو کودک مشکل بود و طاقت فرسا؛ اما ما در آن روزها که خیلی از بچهها وقت خود را به بطالت یا بازی میگذراندند، طعم شیرین تهیۀ رزق حلال را میچشیدیم و از خوردن نان بازوی خود، لذت میبردیم. ما با اینگونه قد کشیدیم و حس میکردیم لذت کمک به محرومان چنان حلاوتي داشت، که کام هر کسي را شيرين ميکرد.
کمک به محرومان در آغازين ماههاي پس از پيروزي انقلاب، همهگير شده بود. انگار که ملت بسيج شده بودند براي سازندگي ايران. بودند مناطقي که مردمش محروم بودند و در گمنامي و فقر، و يکي از اين مناطق که مستعد حضور جهادگران بود، روستاي کوچک خيرآباد نام داشت. روستايي در حوالي مهردشت.
جايي که حتي غسالخانه هم نداشت. آب آشاميدني، شستوشو و غسالخانۀ مردم آن روستا، همه از يک قنات تأمين ميشد. اما جهادگران، اين غيور مردان بيادعا، کمر همت بستند و ايستادند پاي کار. کاري که فقط و فقط غيرت و وحدت آنان را ميطلبيد.
ديري نپاييد که کار ساخت و ساز غسالخانه توسط حسن به اتمام رسيد، آن هم به بهترين وجه.
حسن تمامي روزهاي زندگياش را وقف ساختن کرده بود. ميخواست واژۀ محروميت را از فرهنگ لغت اين ملت پاک کند. براي رسيدن به اين آرمان، تا پاي جان ايستاد، بدون هيچ ادعايي.
|