جهادگر شهيد ميرزاقلي سوراني فرزند محمد هادي هفتم آذر ماه 1299 در خانواده اي مؤمن و مذهبي ساكن شهركرد متولد شد. تحصيلاتش را تا پايان ابتدايي در زادگاهش پشت سر نهاد. پس از آن براي دستگيري از پدر در امور كشاورزي و دامداري به كمك ايشان شتافت. قبل از انقلاب براي انجام سنت زيبا و پسنديده ي رسول اكرم (صلي الله عليه و آله) ازدواج كرد. به خاطر اخلاق و رفتار خوبش در ميان فاميل و دوستان جاذبه و محبوبيت يافته بود. چهار سال با وجود كمترين امكانات و در نهايت سادگي ساكن نجف آباد بود و پس از آن با حقوق كارگري و در آمد مختصر كشاورزي منزل كوچكي در امير آباد خريد. ايشان به خاطر دارا بودن روحيه ي سخاوت و بخشندگي از كمك و دستگيري از خلق خدا غافل نبود و هر چه داشت با افراد بي بضاعت و اقشار محروم تقسيم مي نمود. همسرش در مدت 29 سال زندگي مشترك از او رضايت كامل داشت. حاصل ازدواجشان 5 فرزند دختر و 2 پسر بود. شهيد هيچ گاه در انجام فرايض ديني و رسيدگي به امور خانه و كمك به همسر كوتاهي نمي كرد. همواره به همسرش توصيه مي نمود كه فرزندانش را با آداب ديني و تربيت الهي بزرگ كند و به آن ها سفارش مي كرد كه ادامه ي تحصيل بدهد تا بتواند در آينده براي استقلال كشور و خدمت به اسلام و قرآن مفيد واقع شوند. شهيد ميرزاقلي سوراني قبل از آغاز جنگ تحميلي به عنوان كارگر و نگهبان در جهاد سازندگي نجف آباد اشتغال داشت. زمانيكه آتش جنگ مرزهاي مقدس كشور عزيزمان را مورد تهاجم قرار داد در تاريخ 13/6/1365 به عنوان نيروي خدماتي از طرف جهاد به جبهه هاي حق عليه باطل شتافته، شديداً دچار عوارض شيميايي شد به نحوي كه نتوانست ديگر در جبهه حضور يابد. ايشان در پشت جبهه به جهاد ديگري مشغول گشت وبه جمع آوري كمك هاي مردمي براي رزمندگان اسلام و رسيدگي به امور خانواده هاي شهدا مي پرداخت. شهيد سوراني سال هاي پس از جنگ به خاطر شدت يافتن جراحات شيميايي كه از دوران پر افتخار دفاع مقدش كه در بدنش به يادگار مانده بود با رنج و سختي زندگي مي كرد و با اين وجود سه تا از فرزندانش را سر و سامان داد. او بارها در بيمارستان خورشيد(كاشاني) و بيمارستان جانبازان تهران بستري شد و در تمام لحظات همسر و فرزندانش در كنار او بودند. سرانجام پس از سالها تحمل درد و فراغ از ياران و همرزمانش در تاريخ 31/6/1372 بر اثر عوارض شيميايي به درجه ي رفيع شهادت نائل آمد. پيكر پاك و مطهرش در گلستان شهداي يزدانشهر در جوار يادگاران شهيد هشت سال دفاع مقدس در آغوش خاك به امانت سپرده شد و روحش تا عرش الهي به پرواز در آمد.
عنوان خاطره: ناشکری ممنوع
شرایط در آن موقع طوری بود که اگر زنی پسر به دنیا میآورد٬ مهر و محبت زیادی از طرف مردم نصیب او میشد. شوهرم خیلی بچه دوست داشت. جنسیت آن هم برایش فرقی نداشت٬ درست بر عکس من. دلم نمیخواست توسط افراد ناآگاه تحقیر شوم٬ یا به شوهرم توهین شود؛ لذا از خدا میخواستم که ما را صاحب پسر کند. اما دعاهایم با اجابت فاصله گرفت و صاحب فرزند دختری شدیم. من که انتظارش را نداشتم٬ بسیار ناراحت شدم و از فرط غم٬ روی آوردم به گریه و گلایه از خداوند. اما شوهرم خوشحال بود. نه فقط برای تغییر روحیهی من٬ بلکه واقعاً از اینکه خداوند به او دختر داده٬ شاکر بود. قربانی کرد و گوشت آن را بین اطرافیان پخش کرد. میگفت: « چرا ناشکری می کنی و غصه میخوری؟ اتفاقاً خدا خیلی تورا دوست داشت که دختردار شدی.»
به نقل از همسر شهید
عنوان خاطره: جاودانگی
شیمیایی بود و اکثر مواقع برای تنفس٬ از دستگاه اکسیژن استفاده میکرد. چندین و چندبار هم در بیمارستان بستری شد. یک روز قبل از اینکه راهی مسجد شود٬ رفت به حمام. سپس با لباس تمیز و آراسته راهی مسجد شد. حدود دو ساعت از ظهر گذشته بود؛ ولی برنگشت. نگرانش شده بودم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. ناهار بچهها را دادم و باز هم به انتظار نشستم. تا اینکه آمد. از اینکه سرحال بود و شاداب٬ خیلی خوشحال شدم. پرسیدم: «کجا بودی؟ چرا اینقدر دیر کردی؟» گفت: «باور نمیکنی! همینکه رسیدم به مسجد٬ انگار راه گلویم باز شد٬ به راحتی نفس میکشیدم. حال و هوایی آمد سراغم و ترجیح دادم به مناجات با خدایم بپردازم٬ آن هم بدون رنجش و بیماری. آن وقت تا حد توانم نماز قضا خواندم.» گفتم:« شما که نماز قضا نداشتید!» گفت: «در بیمارستان که بودم٬ بدنم خونی بود و به ناچار تیمم میکردم. به جای آن موقع قضای نمازهایم را به جا آوردم.» سرانجام روز بعد پاداش انسانیت و مردانگیهایش را دریافت کرد و با شهادت جاودانه شد.