عنوان خاطره : 500 تومان
گفت: «دوتا نجار به جبهه آوردهاند تا برای شهدا جعبههای چوبی بسازند که هر کدام از این جعبهها 500 تومان برای دولت هزینه دارد. من از خدا خواستهام که شهید شدم نیازی به جنازه نداشته باشم تا دولت مجبور نشود 500 تومان برای من بدهد!»
ما خندیدیم و گفتیم: «این چه حرفی است که میزنی؟» با دلی آرام و قلبی مطمئن گفت: «خب! حالا که مادر هم راضی است.»
مدتی بود که از او خبر نداشتیم. به ما اطلاع دادند که حسین برای شناسایی رفته است. بعد گفتند: «او را در عراق دیدهاند» و در نهایت گفتند: «معلوم نیست که بیاید. برایش مراسم بگیرید.»
به نقل از خواهر شهید
عنوان خاطره : دستان پینه بسته
یاریگر بودی چون هر بار خود یاری از مولا میجستی
خوب یادم است هر بار که مدرسهاش تمام میشد، با تمام آن شور و اشتیاقی که به آموختن داشت، هنوز پا به خانه نگذاشته، راهی میشد برای دیدار پدر و کمک رساندن به ایشان.
پنج شنبهها و جمعههایش مخصوص باغ بود، و دوستانش نیز حضور داشتند. ابتدا اجرای خدمت و کمک به پدرمان و بعد هم رفع اشکالات درسی دوستانش. حتی در دوران دانشجویی نیز همین اخلاق را داشت. سر از پا نمیشناخت تا خود را به باغ برساند و دستان پینه بستۀ پدرمان را در دست بگیرد و قوتی باشد برای بازوهای او.
به نقل از خواهر شهید
عنوان خاطره : زخمها
دانشجوی رشتۀ داروسازی دانشگاه اصفهان بود که به دلیل فعالیتهای انقلابی، از دانشگاه اخراج شد.
بسیار متواضع بود و خاکی. بعد از پیروزی انقلاب. به استان چار محال و بختیاری رفت تا در روستاها و مناطق محروم آن فعالیت کند. کار را عار نمیدانست. در آن دیار به لایروبی قنات میپرداخت که بر حسب اتفاق یک روز داخل یکی از قناتها افتاد و کمر و پایش زخمی شد. برای حفظ روحیه بچهها، اصلاً درد را به چهرهاش راه نمیداد و لبخند بر لب داشت. دوستانش او را به روستا رسانده بودند تا زخمهایش پانسمان شود.
با وجود اینکه تا مدتها آثار زخم بر بدن او هویدا بود؛ اما به خاطر احترام و ارزشی که برای مادرم قائل بود هرگز اجازه نداد تن مجروحش را ببینند.
به نقل از خواهر شهید
عنوان خاطره : شکر خدا
شوخ طبع بود و مهربان؛ اما هرگز به خود اجازه نمیداد تُردی دل کسی را به خارایی سنگ شوخی و مزاح بشکند. حرمتها را نگه میداشت. بیریا بود و توقع بیجا را مانع خوشبختی و آسایش میدانست. هر چیزی که توی خانه بود، میل میکرد و سر آماده بودن غذا یا نحوه طبخ آن ایراد نمیگرفت.
آنچنان غذای سادهای را با ولع میل میکرد یا با آب و تاب میخورد که هوس میکردی میهمان لقمههایش شوی. آن روز استثناء نداشت. هنوز غذا آماده نبود و او میخواست برود. یک کاسه ماست آورد.
هر لقمه که در دهان میگذاشت میگفت: «به به!» و میخندید.
مادرم گفت: «غذا پختهام، کمی صبر کن تا بیاورم!»
حسین با مهربانی که از تمام وجودش سرچشمه گرفته بود خندید و گفت: «مادر جان! هرچه هست میخوریم. مهم این است که ما باید شکرگذار خداوند باشیم.»
به نقل از خواهر شهید
عنوان خاطره : دل مادر
حسین با وقار بود و تو دل برو. قد و بالای مردانهاش نبود که او را عزیز کرده بود بلکه آن خصایص و منش حسینگونهاش بود که گاه او را از مرز دوست داشتن هم میگذراند. با این اوضاع و احوال بود که به نزد مادرم آمد و گفت: «آیا شما حاضرید که من بروم و جنازهام را نیاورند؟»
مادرم جواب داد: «هر طور که خدا بخواهد.»
پرسید: «اگر من جنازه نداشته باشم طوری است؟»
مادرم صبورانه گفت: «هر طور که خدا بخواهد من دوست دارم.»
حسین پیشانی مادرم را بوسید. دستش را روی سر مادرم کشید و گفت: «الحمداله ربالعالمین من خیالم راحت شد.»
اما امان از دل مادر!!
به نقل از خواهر شهید